اشک من

اشکهایم می خواهم !

اشک من

اشک من

این روزها به لحظه ای رسیده ام که با تمام وجود ملتمسانه
از اشکهایم می خواهم که یادت را از ذهن من بشوید…
یادت را بشوید تا دیگر به خاطر تو با خود جدال نکنم …
من تمام فریاد ها را بر سر خود می کشم چرا می دانستم که
در این وادی ، عشق و صداقت مدتهاست که پر کشیده اند
اما با این همه تمام بدبینی ها و نفرتها  را به تاریک خانه دل سپردم
و در گذرگاهت سرودی دیگر گونه آغاز کردم
و تو…
چه بی رحمانه اولین تپش های عاشقانه قلب مرا در هم کوبیدی …
تمام غرور و محبت مرا چه ارزان به خود خواهیت فروختی …
اولین مهمان تنهایی هایم بودی…
روزی را که قایقی ساختیم و آنرا از از ساحل سرد سکوت
به دریای حوادث رهسپارکردیم دستانم از پارو زدن خسته بود …
دلم گرفته بود…
زخم دستهایم را مرهم شدی و شدی پاروزن قایق تنهایی هایم…
به تو تکیه کردم…
هیچ گاه از زخمهای روحم چیزی نگفتم و چه آرام آنها را در
خود مخفی کردم …
دوست داشتم برق چشمانت را مرهمی کنی بر زخمهای دلم
اما لیاقتش را نداشتم….
مدتها بود که به راه های رفته…
به گذشته های دور خیره شده بودی …
من تک و تنها پارو می زدم و دستهایم از فرط رنج و درد به
خون اغشته بود…
تحمل کردم … هیچ نگفتم
چون زندگی به من آموخته بود صبورانه باید جنگید …

برای سفر عاشقانه کجارو انتخاب می کنی؟

به من آموخته بود که در سرزمینی که تنها اشک ها یخ نبسته اند
باید زندگی کرد…
اما امروز دریافتم که حجمی که در قایق من نشسته بود
جز مشتی هیچ چیز دیگری نبود…
و ای کاش زود تر قایقم را سبکتر کرده بودم…
با این همه…
بهترینم دوستت دارم … هرگز فراموشت نمی کنم…
هیچ کس این چنین سحر آمیز نمی توانست
مرا ببرد آنجایی که مردمانش
با هیچ زندگی می کنند
به هیچ اعتقاد دارند و با هیچ می میرند

این روزها به لحظه ای رسیده ام که با تمام وجود ملتمسانه

از اشکهایم می خواهم که یادت را از ذهن من بشوید…

یادت را بشوید تا دیگر به خاطر تو با خود جدال نکنم …
من تمام فریاد ها را بر سر خود می کشم چرا می دانستم که

در این وادی ، عشق و صداقت مدتهاست که پر کشیده اند

اما با این همه تمام بدبینی ها و نفرتها  را به تاریک خانه دل سپردم
و در گذرگاهت سرودی دیگر گونه آغاز کردم

و تو…
چه بی رحمانه اولین تپش های عاشقانه قلب مرا در هم کوبیدی …
تمام غرور و محبت مرا چه ارزان به خود خواهیت فروختی …

اولین مهمان تنهایی هایم بودی…
روزی را که قایقی ساختیم و آنرا از از ساحل سرد سکوت

به دریای حوادث رهسپارکردیم دستانم از پارو زدن خسته بود …

دلم گرفته بود…
زخم دستهایم را مرهم شدی و شدی پاروزن قایق تنهایی هایم…
به تو تکیه کردم…
هیچ گاه از زخمهای روحم چیزی نگفتم و چه آرام آنها را در

خود مخفی کردم …
دوست داشتم برق چشمانت را مرهمی کنی بر زخمهای دلم

اما لیاقتش را نداشتم….
مدتها بود که به راه های رفته…
به گذشته های دور خیره شده بودی …

من تک و تنها پارو می زدم و دستهایم از فرط رنج و درد به

خون اغشته بود…
تحمل کردم … هیچ نگفتم

چون زندگی به من آموخته بود صبورانه باید جنگید …
به من آموخته بود که در سرزمینی که تنها اشک ها یخ نبسته اند

باید زندگی کرد…
اما امروز دریافتم که حجمی که در قایق من نشسته بود

جز مشتی هیچ چیز دیگری نبود…
و ای کاش زود تر قایقم را سبکتر کرده بودم…
با این همه…
بهترینم دوستت دارم … هرگز فراموشت نمی کنم…
هیچ کس این چنین سحر آمیز نمی توانست
مرا ببرد آنجایی که مردمانش
با هیچ زندگی می کنند
به هیچ اعتقاد دارند و با هیچ می میرند

اشتراک گذاری
Forlove

حرف خاصی نیست. آدمی هستم مثل کرور کرور آدم دیگر. با همان دغدغه ها و نگرانی ها، آشفتگی ها و اندوه ها، لبخندها و امیدواری های گاه و بی گاه. در هوای تاریک همین شهر درندشت نفس می کشم که هر قدم، خاطره ای روی سنگفرش هایش رقم زده.

2 یک نظر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *